كي بود يكي نبود موش كوچولو توي لونه پيش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتني مي بافت. حوصله ي موش كوچولو سر رفت. پاشد و يواشكي از لونه اومد بيرون. مادرش متوجه نشد. موش كوچولو جلوي لونه نشست و شروع كرد به خاك بازي. بوي موش كوچولو به دماغ گربه ي شكمو كه همون نزديكي ها قدم مي زد ، خورد. راه افتاد و اومد جلوي لونه ي موش كوچولو ايستاد. موش كوچولو اونقدر سرگرم بازي بود كه گربه را نديد.گربه آهسته رفت و دستش را دراز كرد تا اونو بگيره. مامان موش كوچولو كه متوجه شده بود اون توي لونه نيست، اومد دم در . گربه را ديد ، ترسيد و دم موش كوچولو را گرفت و كشيدش توي لونه و در را بست. موش كوچولو جيغ كشيد و گفت: واي دمم درد گرفت، چكار ميك...