وبلاگ کودک منوبلاگ کودک من، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره

کودک من

شلوار

موش کوچولو

1394/10/12 15:40
نویسنده : وبلاگ کودک من
1,460 بازدید
اشتراک گذاری

كي بود يكي نبود

موش كوچولو توي لونه پيش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتني مي بافت.
حوصله ي موش كوچولو سر رفت. پاشد و يواشكي از لونه اومد بيرون. مادرش متوجه نشد. موش كوچولو جلوي لونه نشست و شروع كرد به خاك بازي. بوي موش كوچولو به دماغ
 گربه ي شكمو كه همون نزديكي ها قدم مي زد ، خورد. راه افتاد و اومد جلوي لونه ي موش كوچولو ايستاد. موش كوچولو اونقدر سرگرم بازي بود كه گربه را نديد.گربه آهسته رفت و دستش را دراز كرد تا اونو بگيره. مامان موش كوچولو كه متوجه شده بود اون توي لونه نيست، اومد دم در . گربه  را ديد ، ترسيد و دم موش كوچولو را گرفت و كشيدش توي لونه و در را بست. موش كوچولو جيغ كشيد و گفت: واي دمم درد گرفت، چكار ميكني مامان؟

مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دير رسيده بودم ، الان گربه خورده بودت. موش كوچولو رفت پشت پنجره و گربه را ديد كه دمش را روي كولش گذاشته بود و داشت
 مي رفت. نفس راحتي كشيد و مامانش را بغل كرد و بوسيد و گفت: مامان جون متشكرم كه مواظبم بودي و نگذاشتي بلايي به سرم بياد.

مامانش خنديد و گفت: بچه ي سربه هوا ، اگه مواظبت نبودم الان تو معده ي گربه ي شكمو بودي. بعد بافتنيش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش كوچولو هم با دقت به دستهاي مامانش نگاه مي كرد تا ياد بگيرد و او هم بافتني ببافد و حوصله اش سر نرود. موش كوچولو فهميده بود كه نبايد بي اجازه ي مامانش از خونه بيرون بره چون ممكنه بلايي سرش بياد.

 قصه ي ما به سر رسيد كلاغه به خونه اش نرسيد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک من می باشد