وبلاگ کودک منوبلاگ کودک من، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

کودک من

شلوار

داستان "فقط یک جعبه"

یک جعبه، وسط جاده افتاده بود. روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند. کمی بعد، مار از راه رسید. مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد. کلاغ از راه رسید. کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد. همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به...
4 اسفند 1394

داستان دو موش بد

روزی و روزگاری يك خانه عروسكي بسيار زيبایي در کنار شومینه اتاق قرار داشت .ديوارهاي آن قرمز و پنجره هايش سفيد بود . آن خانه پرده هاي توري واقعي داشت. همچنين يك درب در جلوی خانه و يك دودكش هم روی سقفش دیده می شد.   اين خانه متعلق به دو عروسك بود. یک عروسک بلوند که لوسيندا نام داشت و صاحبخانه بود ولي هيچوقت غذا سفارش نمي داد. دیگری هم جين نام داشت و آشپز بود اما هيچوقت آشپزي نمي كرد چون غذاهاي آماده از قبل خريداري شده بودند و در يك جعبه قرار داشتند. توي جعبه دو عدد ميگوي درشت قرمز ، يك ماهي ، يك تكه ران ، يك ظرف پودينگ و مقداري گلابي و پرتقال بود.   آنها را نمي شد از بشقابها جدا كرد ولي بي نهايت زيبا بودند. يك روز...
4 اسفند 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک من می باشد